تاوان معلمی / بخش هشتم / بداقی
اندیشه وهنر معلم
راه معلم: مابایدبرای رسیدن به دموکراسی ازکودکان آغازکنیم،تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است.

تاوان معلمی / بخش هشتم / بداقی

یازده روز بود که چیزی نخورده بودم،ازاین یازده روز دست کم هفت روز آنرا به سختی آب هم به بدنم می رسید. در اعتصاب غذا، خوردن آب بسیاربه زنده ماندن کمک می کند،من آب روزی چهارلیوان می خوردم ،آنهم زمانی که دستشویی می رفتم،با شتاب و هول هولکی ،زیرا مامور از لحظه ی ورود به دستشویی مارا صدا میزد که برویم بیرون،برخی از مامورها هم نمی خواستند،که من دستشویی بروم چون به نظرآنها نباید نیازی به دستشویی داشته باشم.

کسانی هم که گاه گاهی به من آب میرساندند،چشمشان ترسیده بود،به حسین قاتل هم دسترسی نداشتم،تعدادی از القائده که در حسینیه ی انتهای سالن دربند عمومی بودند، روزی یکبار برای رفتن به هواخوری باید از جلوی سلول های انفرادی ما رفت و آمد می کردند،چند بار از آنها خواستم که یک لیوان آب به من بدهند،فقط به من نگاه می کردند،جواب درخواست مرا هم نمی دادند،تا چه رسد به اینکه برایم آب بیاورند.روزگار سختی داشتم ،در تنهاترین دوران زندان بودم،نه هواخوری،نه آب ،نه خوراک،نه سرگرمی،من بودم ودیوار وآهن.... ودلهایی مانند سنگ .

هرروز اوضاع من بدتر می شد،توان ایستادن جلوی دریچه را دیگرنداشتم،هرگاه برای حرف زدن یا سرپا ایستادن انرژی مصرف می کردم،باید سریع دراز می کشیدم ،پیش از اینکه برزمین بیفتم،وقتی هم درازکش بودم، چیزهایی توی کله ام به سرعت ،چپ وراست،بالاوپایین به دیواره ی کله ام،می خورد،باید نیم ساعت بدون حرکت اعضای بدنم ،درجا درازکش می شدم،تا آرام آرام به حالت اول باز می گشتم،اگر یک لحظه عضوی از بدنم را حرکت می دادم ،دوباره اشیای داخل مغزم به هم می ریخت،شاید در چند ساعت یکی دودقیقه بیشترنمی توانستم جلوی دریچه سرپا بایستم،دیگر فهمیده بودم،یک حبه قند،می تواندفقط یک تا دودقیقه مرا سرپا نگهدارد، چندحبه قند زیرموکت پنهان کرده بودم،اما مشکل من این بود،که آب نداشتم،دهانم هم خشک شده بود،به سختی قند توی دهانم آب می شد،وسخت تر از آن قورت دادن قند بود،به سختی از گلویم پایین می رفت،باید مدام قورت می دادم تا آخرین مولکولهای قند از گلویم پایین برود،مدام دراین اندیشه بودم که،واقعاخدایی هست یانه؟ درخواب دیدن مردگان ونزدیکانم،وحضوردرمجلس آنان تنهاسرگرمی من شده بود،تا به خواب می رفتم،اطرافم را می گرفتند،چیز شگفت انگیزی که اکنون هم شگفتی مرا برانگیخته است این بود،که مادرم را درمیان این مرده ها می دیدم،هنوز نمی دانستم مادرم مرده، بیدارکه می شدم،از دیدن این خواب در شگفت بودم،و با خود می گفتم،مادرم در میان این مرده ها چه می کرد؟!

تو نگو که مادرم در همان روزها مرده و من بی خبرم!اصلا به مرگ مادرم فکر نمی کردم، اکنون هم باورم نمی شود، مادرم مرده است،زیرا نه بیماری اش رادیدم،نه جان کندنش را دیدم،ونه به خاک سپردنش را،فقط زمانی که من از زندان آزاد شدم مرا بالای مشتی خاک بردند و گفتند این قبر مادرتوست!!!

 مادرم دریکی از همین روزها ی سخت،میان مرگ و زندگی من ،در لابلای تخیلاتم  نقش خویش را درزندگی به پایان برده بود.  

دیگر نای حرکت نداشتم، مرگ خودم را داشتم تماشا می کردم،به یاد توله سگی افتادم که دربیابانهای اسلامشهربه خاطراینکه از گردن به پایین قطع نخاع شده بود،نه می توانست چیزی بخورد،ونه می توانست سرش را بجنباند،فقط چشمهایش در کاسه ی سر می چرخید،و ناله ی ضعیفی از حنجره اش بیرون می جهید،من برایش شیرمی بردم،مادرش با رهگذرها حرف میزد،به آنهاالتماس می کرد،ضجه میزد،واز آنها کمک می خواست،اما هیچکس به او اعتنایی نمی کرد،وزبانش را نمی فهمید،دقیقا من هم مانند همان سگ شده بودم،تادست یاپایم را حرکت می دادم،توی کاسه ی سرم تیر می کشید ،و چیزهایی مانند تیله ،به سرعت به دیواره ی کله ام برخورد می کرد، و در سرم می پیچید،دنیای عجیبی را تجربه کردم،مردم و دوباره زنده شدم،دوازدهمین روز اعتصاب غذایم بود،به بیرون فکر کردم به خیابانها،به کوچه ها ،به خانه ی خودمان،به بچه ها،به همسایه ها،به اقوامم می اندیشیدم،برخی از همکاران فعال صنفی را تجسم می کردم،با خود می گفتم که اکنون هیچکس نمی داند من چه حالی دارم! آرزو می کردم ،کاش اکنون در فلان خیابان بودم و به سمت خانه میرفتم،کاش کنار شیر آبی بودم،پایم را از کفش بیرون می آوردم،در زیرآب خیس می کردم،به خیال خودم دارم آخرین نفس هایم را می کشم.

از اعتصاب غذا به شدت پشیمان شده بودم،پشیمان ازاینکه خودم را مفت به کشتن داده بودم،نمی توانستم از جایم برخیزم،وصدا بزنم که پشیمان شده ام،فقط چشمم حرکت می کرد،ماموری که غروبها می آمد تا از من امضا بگیرد که در اعتصاب غذا هستم،دیگرچند روزی بود که نمی آمد،این نیامدنش هم کاملا روحیه ی مرا باخته بود.

به مرگ فکر می کردم ،و با خود می گفتم: " خداحافظ دنیا"

 با خود فکر می کردم :" این هم پرونده ی زندگی کسی که هزاران آرزو داشت."

آنقدر فرصت داشتم که پرونده ی زندگی خودم را ازکودکی تا کنون بازکنم ونقطه به نقطه بخوانم،تنها سرگرمی من درون مغزم همین مرور زنداگی ام بود.

ازشما چه پنهان ،همه ی مشکلات زندگی راازچشم کسی می دیدم که در روزگارجوانی عاشق اش بودم،باخودمی اندیشیدم که اگر او با من بود،باز زندگی من همین روند را داشت؟

به گمانم آری !! همین بود.چون من همیشه خودم بودم،برای خوشایند وبدآیند هیچ کس زندگی نمی کردم ،همان بودم که خودم می خواستم.

دراعتصاب غذا روزگار من سخت ترازاین هم شد،در روزهایی که هنوز سرپا بودم،اکبری سلیم(شیخ )-که مامور زندان بود،و به شما قول دادم که داستان درگیری خودم را با اوبرایتان بیان کنم- جرات نزدیک شدن به مرا نداشت،اگر دستم به او می رسید،یا دستم به لباسش می رسید،او را ول نمی کردم،او خود می دانست،یک در فولادی بین من و او بود،کلید درهم دست او بود،به چشمهای پر از خشم من که نگاه می کرد،به سرعت چشمهایش را می دزدید،می دانست می خواهم اورا غافلگیر کنم،او هم این خشم مرا کاملا حس کرده بود،من وشیخ داشتیم، جنگ سرد تاریخ شوروی و آمریکارا تکرارمی کردیم،امادر درون یک سلول کوچک و تاریک!

من مانند شوروی در این جنگ شکست خورده بودم،اکنون دیگرخشم چشمهای من خاکستر شده بود،او دیگر نیازی به درب آهنی نداشت تاسپرجانش باشد،من بادست خودم از پا درآمده بودم.

شیخ درسیزدهمین روزاعتصاب غذای من ،پشت دریچه آمد،مرا صدا زد،تصور کردکه مرده ام،چندبار صدایم زد،من نمی توانستم پاسخی بدهم،کلید را درون قفل چرخاند،وانمود کرد که قفل را بیرون آورده است،باز منتظرواکنش من شد،فهمید که من واقعانمی توانم حرکت کنم،من می توانستم حرکت کنم ،اما پس از حرکت مغزم در هم می پیچید.وزمین می خوردم.

شیخ آرام آرام با احتیاط واردشد،یک پایش آماده جهیدن به طرف بیرون بود،من همه ی انرژی ام را در اعماق وجودم جمع کردم و پایم را تکان دادم،ناگهان شیخ بیرون پرید،من هم مغزم به هم ریخت،شیخ کمی پشت درمنتظر ماند،و مرا تماشا کرد،باز برگشت ،با نوک کفشهایش به پای من فشار می آورد،داشت سبک سنگین می کرد،اما من دیگرآخرین حرکتم بود،آرام آرام بالای سرم آمد،حرفش این بود:

"عاقبت دشمنان ولی فقیه به فضل الهی همین است!مثل سگ بمیر ! دشمنی با آقا.... ؟! "

درباره ی این آدم در سخت ترین روزهای درگیری ام بااو،تا این اندازه پلیدی را انتظار نداشتم.

پیش ترهنگام رفتن به دستشویی،شیخ پتوهای مرا یکی یکی دزدیده بود،دیگر چیزی نداشتم که زیر سرم بگذارم،گرمکن ورزشی آبی ام را زیر سرگذاشته بودم،شیخ دورمن می چرخید،و یکریزبه من سرزنش وسرکوفت می داد.برایم مهم نبود،من داشتم با دشمنی سرسخت تربه نام مرگ ،دست و پنجه نرم می کردم،سرزنش شیخ برایم مهم نبود،اور ا مانند مگسی یا لاشخوری که بالای لاشه ی نیمه جان حیوان درنده ای بچرخد تصور می کردم.

شیخ به این هم اکتفا نکرد............    


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

جمعه 20 اسفند 1395برچسب:, :: 2:23 :: نويسنده : *** راه معلم ***

مابرای رسیدن به دموکراسی،بایدازکودکان آغازکنیم ////////////// ///////////////
درباره ی سایت

به سایت اندیشه وهنر معلم خوش آمدید.>>>>>>>>>>>> راه معلم : ماناچاریم دموکراسی راازکودکان آغازکنیم. / تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است./ آموزش دموکراسی ازگفت وگو آغازمی شود./کودکان رابایدبه شنیدن حرف همدیگرعادت دهیم/ وجدان بیدار/ پذیرش منطق /تعادل عقل و احساس / پرهیزازمفت خوری / رعایت قانون جمع / برتری منافع جمعی بر منافع فردی / این تفکر که "هیچکس بدون اشتباه نیست."رابایدبه کودکان بیاموزیم. /// اصل ۳۰ قانون اساسی جمهوری اسلامی : دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد. //// اصل ۲۶ قانون اساسی جمهوری اسلامی : احزاب، جمعیت‏ها، انجمن‏های سیاسی و صنفی و انجمنهای اسلامی یا اقلیتهای دینی شناخته‌شده آزادند، مشروط به این که اصول استقلال، آزادی، وحدت ملی، موازین اسلامی و اساس جمهوری اسلامی را نقض نکنند. هیچ‌کس را نمی‌توان از شرکت در آنها منع کرد یا به شرکت در یکی از آنها مجبورکرد.
تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است ..........
">
تازه ها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 71
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 5566
تعداد مطالب : 169
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1